مشاهده مطالب کانال دکتر انوشه
#پارت_247
صدای ترسیده آهی بیشتر شد که او را محکم به سینه ام فشردم و چیزی نگفتم .
آقا حسام از عصبانیت نفس نفس میزد .
صدای صندل هایش نشان میداد که از پله ها پایین آمده .
با پوزخندی به من نگاه کرد .
حسام با عصبانیت گفت :
حسام_کیمیا با توام !!
موهایش را پشت گوشش زد و گفت:
کیمیا_واسه تو چراغ سبز نشون میداد...
با چشم های اشکی نگاهش کردم .
من !؟
من چراغ سبز نشون میدادم!
کجایی که نمیدونی شوهرِ وفادارِت چه پیشنهادی میده
اما از ترس سفته ها قدرت بیان کلامی را نداشتم.
حسام دستی توی موهایش کشید و گفت :
حسام_باشه مهم نیست برو وسایلتو جمع کن یک ساعت دیگه پرواز داری .
همین؟؟؟
انسانیت قشر مرفه جامعه همین بود
کیمیا پوزخندی زد و گفت :
کیمیا_برگشتم خونه تمیز تمیز باشه
و از پله ها بالا رفت .
صدای در اتاقش که آمد؛آقا حسام به سمت من آمد آهی را از بغلم بیرون کشید .
با دیدن موهای تراشیده اش و زخم های روی دستش چشمانش را با درد بست و
لعنتی زیر لب گفت .
بوسه ای روی سر آهی بیتاب زد که تحمل نیاوردم و باصدایی که دل سنگ را آب میکرد گفتم
_این بود پناه دادنت؟!! این بود ؟؟!
چیزی نگفت و فقط و فقط نگاهم کرد .
@dr_anoshee