مشاهده مطالب کانال 🍃رُمـانــڪدهـ ســارا🌧
🐬 پارت 35
#Part35
📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄
به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
اخمش غلیظ تر شد . اونقدری خیره ی هم بودیم بدون پلک زدن که گفت : فقط یک ماه بعده رفتنم باهاش ازدواج کردی ...
پوزخند زدم : چون خیلی عاشقش بودم !
ـ شر و ور نباف برام ، چشم نداشتی ببینیش !
ـ چه فرقی می کنه ، دنبال لاشه ی چی هستی ؟
ـ دنباله دلیله خریتت ...
ـ بازم به تو ربط نداره ....
ـ اون روی سگه منو بالا نیار ...
هیستریک و عصبی خندیدم و گفتم : جالبه ، خیلی جالبه ..... اگه به اون روی سگتون بر نمی خوره می تونم بپرسم دقیقا به شما چه ربطی داره ازدواج کردن و طلاق گرفتنم ؟
غرید : آذین ...
ـ چیه ؟ ... آذین مُرد .... نمی بینی واقعا مُردم و نشسته م بالا سر تابوته خودم که بفهمم کِی تموم میشه راحت شم ؟ گذاشتی رفتی منه بدبختم شدم بارکِش خاطره هات حالا برگشتی می گی چرا ال شده چرا بل شده ؟
ـ یه ماه بعده رفتنم عروس شدی ....
ـ من اگه می خواستم همون موقع هم که بودی می تونستم عروس شم ، نمی تونستم ؟ هنوزم مثل قبل عصبی می شی بی منطق می شی !
ـ زمین و زمانت رو به هم می دوزم اگه دلیله این عروسی من باشم ...
تند گفتم : هستی ، دلیله همه ی این بدبختیا تویی ... تو مقصره همه چیزی ... بذار من یه چیزی بپرسم ، تو چرا رفتی ؟
عصبی دستش رو لای موهاش کشید و کلافه گفت : من با مادرت 5 سال تفاوت سنی داشتم ، نفهم !!!
ـ خبر داری خواستگار جدیدم دختر کوچیکش دو سال از من بزرگ تره ؟
ماتش برد . بهت زده و خشک شده نگام می کرد . لبخند غمگینی زدم و آروم گفتم : من که سن و سالت رو نمی دیدم ، تو چرا بچه بودنه منو دیدی ؟
اما کیهان انگار اصلا توی این دنیا نبود . انگار بد ضربه ای زده بودم . اونقدر بد که شوکه شده بود . خم شدم و شناسنامه م رو از روی زمین برداشتم . از کنارش گذشتم و به سمت در رفتم . هنوز نرسیده بودم که در تند باز شد و امین وارد شد : چی شده ؟
پارت های بعدی این رمان فوق العاده رو آنلاین در کانال لاوڪـده سارا دنبال کنید ☺️👇
♣️ 📕 @LoveSara