مشاهده مطالب کانال 🍃رُمـانــڪدهـ ســارا🌧
🐬 پارت 32
#Part32
📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄
به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
پوزخند زدم و سلفون روی کاسه ی سالاد رو کشیدم . آیدین گفته بود نباید وقتی خواستگارا میان جلوی چشم باشم .
ـ مسخره بازی نیست و واقعیته .
ـ آذ ...
صدای زنگ آیفون رو شنیدم که آیدین تند وارد شد : ول کن دیگه بقیه رو ... برو از اینجا ، سپهر بیا مهمونا اومدن ...
سپهر پوفی کشید و آیدین از در بیرون رفت . دستکش های دستم رو در آوردم و گفتم : دیدی قدیم با قدیم مُرده ؟ تو دنبال نبشه قبر نباش ... خصوصا وقتی برام غریبه ای !
در پشتی آشپزخونه رو باز کردم . صدای سلام و احوال پرسی ها رو می شنیدم . کم کم صداها خوابید . از گوشه ی راه باریکه ی باغچه ی خونه به سمت اتاقک خودم می رفتم که صدای کسی رو شنیدم : پس کوشی تو ؟
صدایی که سعی می کرد آروم حرف بزنه تا کسی نشنوه . یه صدای نا آشنا اونم دقیقا توی باغچه خونه ی ما ! پشت سر مرد قد بلندی که پشت به من ایستاده بود ایستادم که واضح تر بشنوم : خب لعنتی خودت گفتی میای به هم می زنی این کاسه کوزه رو ...
اخم کردم ، کاسه کوزه ؟ آیدا با ذوق آرایشگاه رفته بود ...
ـ این خواهره تو که نمی فهمه من چی می گم ، دختره اصلا تو رو دیده .... عه ... الو ... الو .... سگ تو روحت بشر ...
گوشی رو قطع کرد و برای رفتن به ساختمون به عقب برگشت که با دیدن من جا خورد . هولزده گفت : سـ ... سلام !
کمی به هم نگاه کردیم و همزمان گفتیم : تو ؟
ـ تو ؟
اخم کردم : تو اینجا چی کار می کنی ؟
ـ تو نه و اسمم گفته بودم که امینه !
ـ حالا هر کوفتی ..
اخم کرد : این چه مدل حرف زدنه ؟
ـ برا چی اومدی وقتی قصدت ازدواج نیست؟
پارت های بعدی این رمان فوق العاده رو آنلاین در کانال لاوڪـده سارا دنبال کنید ☺️👇
♣️ 📕 @LoveSara