مشاهده مطالب کانال ðŸƒØ±Ùمـانــڪدهـ ســارا🌧
🬠پاPart19 19
#Part19
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
خندید : Øتی یه دونه Ø´ هم کاندید ندارم ØŒ منتها تو Ùکرشم تور پهن کنم ...
منم خندیدم : کجا به سلامتی پهن کنی ؟
ـ مگه همین برج زهره مار چشه ؟
سوالی نگاهش کردم : کی ؟
Ù€ همین رئیس شرکت دیگه ØŒ هم خوش تیپ ØŒ خوش استایل Ùˆ از همه ÛŒ همه ÛŒ اینا مهم تر پولدار ØŒ البته اون روی سگش رو Ùاکتور بگیریم همه Ú†ÛŒ تمومه !
لبخند روی لبم ماسید . خشک شده نگاش Ù…ÛŒ کردم . پشت سر هم Øر٠می زد Ùˆ نمی شنیدم .
من خوب Ù…ÛŒ دونستم این نیشتری Ú©Ù‡ به قلبم خورده بود از Ú†ÛŒ بود . بین این همه گرÙتاری Ùˆ این همه ØرÙÛŒ Ú©Ù‡ دنبالم بود Ùˆ این نگاه های پر از سرزنش Ùˆ دلتنگی برای تکه ÛŒ وجودم ØŒ غم عشق هم دردسری شده بود این وسط Ùˆ من Ùقط همین رو Ú©Ù… داشتم .
بالاخره از Ù¾Ùر چونگی خسته شد Ùˆ به سکوت کردن رضایت داد Ùˆ بعد از خداØاÙظی سر سری بیرون رÙت . انگار برای پرواز کردن Ùˆ بیرون رÙتن از شرکت دلیل داشت ... من Ø´Ú© کردم به این Ú©Ù‡ کسی رو Øتی کاندید نداشته باشه !
دوباره ذهنم رو درگیر کردم لابه لای کلمه های Ùرانسوی Ùˆ Øس Ù…ÛŒ کردم این چند دقیقه ÛŒ آخر کلمه ها Øرکت Ù…ÛŒ کنن Ùˆ چشمام واقعا خسته شده بودن . به پشتی صندلی تکیه دادم Ùˆ از پنجره ÛŒ اتاق به آسمون نگاه کردم .
زمستون بود Ùˆ Øالا Ú©Ù‡ ساعت 8 شب بود هوا کاملا تاریک شده بود . ستاره های براق تر از چراغ ! امروز کیهان رو ندیده بودم . Ùرزاد پیام نداده بود Ùˆ خبری هم از سپهر نبود . آیدین هم خیلی وقت LoveSara 💋✨