مشاهده مطالب کانال 🍃رُمـانــڪدهـ ســارا🌧
🐬 پارت 28
#Part28
📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄
به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
فرزاد گفته بود حقمه ! گفته بود باید بفهمم توی نبودش چه بلاهایی سرم میاد ....
من فهمیده بودم . بی رمق بلند شدم . یه تونیک مشکی با شلوار مشکی پوشیدم و بیرون زدم . این خواستگارهایی که قرار بود بیان بدون شک خیلی کله گنده بودن یا از همون گنده های بازاری که بوی پول به مشام آیدین خورده بود و خانواده اینطور از صبح به تکاپو افتاده بودن . بیچاره آیدا ...
از در بیرون زدم . چند نفری سرشون به درخت ها و علف های هرز شده شون گرم بود و من نمی فهمیدم وسط زمستون این خود درگیری با درخت ها چه معنی می ده آخه ؟
از حیاط گذشتم و به ساختمون رسیدم . در و باز کردم و داخل رفتم . از آخرین باری که اونجا رفته بودم سه ماهی می گذشت . همه چیز بدون تغییر همون جوری بود . همه چیز به جز من و اتاقم !
آیدین همه ی اتاقم رو از بین برد . آهی کشیدم و از راهروی کوچیک جلوی در هم رد شدم . سیمین که روی مبل دو نفره جلوی تلوزیون نشسته بود به سمتم برگشت . برق اشکای جمع شده توی چشماش رو می دیدم . همون چشمایی که روز آخر جلوی همه براق شد که دخترم بد نیست ، عوضی نیست ... ولی فیلم ها رو دید ... فرزاد بهش نشون داد ... نطقش بسته شد !
چیزی نگفت و باز به سمت صفحه ی تلوزیون نگاه کرد . این زن از هر مادری مادرتر بود و روز آخر گفته بود دلش رو شکستم و به خودش و تربیتش شک کرده ... اما من کاری نکرده بودم !
به سمت آشپزخونه رفتم . ترکیب و چیدمان به همون سبک گذشته بود و خیلی تغییر نکرده بود . پیدا کردن وسیله ها سخت نبود .
شروع کردم به پختن ... مادرم فسنجون دوست داشت و بابا هم قیمه بادمجون ! دروغ چرا پدرم رو نبخشیدم و هیچوقت نمی بخشم ، اما سیمین فرق داشت ... می دیدم که همیشه دو دله برای اینکه هوام رو داشته باشد یا نه ! اما بابا ...
پارت های بعدی این رمان فوق العاده رو آنلاین در کانال لاوڪـده سارا دنبال کنید ☺️👇
♣️ 📕 @LoveSara