مشاهده مطالب کانال 🍃رُمـانــڪدهـ ســارا🌧
🐬 پارت 17
#Part17
📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄
به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
اخم کرد : با پسره مردم این ساعت اومدی بیمارستان پررو هم هستی ؟
به مسخره گفتم : عه ؟ به غیرتت بر خورد ؟
فرزاد ـ ببند دهنت رو سرمت تموم شد . لَشِت رو ببرم خونه تا گند بالا نیاوردی ...
اخم کردم : برو گمشو بیرون فرزاد ... گمشو بیرون ....
خندید : چیه ؟ باز نرسیده بهت پاچه می گیری سلیطه ؟
به گریه افتادم : خدا لعنتت کنه ... برو بیرون از اینجا ...
اهمیت نداد که با عصبانیت از جا بلند شدم . سِرم رو از دستم کشیدم که رد خونش روی دستم راه گرفت : عععع .... کله خر داری چه غلطی میکنی تو ؟؟؟
از اتاق بیرون زدم . به سر و صدای پشت سرم اهمیت ندادم و از ساختمون بیمارستان هم بیرون رفتم. مرتیکه مزاحم ... آشغاله بیشعور ... فحشای ریز و درشت بارش می کردم . دنبالم دویده بود . دست بلند کردم و جلوی تاکسی زرد رنگی رو گرفتم که مقابلم نگه داشت . فرزاد کنارم رسید و محکم بازوم رو گرفت . روی صورتم کلماتش رو تف می کرد : می ذارم پا حسابه نئشگیت و اینکه الان مخت تاب برداشته ... وگرنه زنده زنده دفنت می کردم غُربتی ... منتها منتظر عواقب این جفتک انداختنت باش ...
دروغ چرا ؟ ترسیدم ، فرزاد به قدری شیطان بود که باید میترسیدم . خم شد و کرایه ی رفتن تا خونه رو با راننده حساب کرد . کیفم که دستش بود رو روی سینه م کوبید و عقب ایستاد .
برای پشیمونی دیر بود . بغض کرده بودم . در عقب رو باز کردم و روی صندلی جا گرفتم . فرزاد در رو به هم کوبید . بد تاوان پس می دادم و خودم این رو به خوبی می دونستم و مثل سگ از این برخوردم با فرزاد پشیمون بودم !
ماشین راه افتاد چند متر جلوتر از پنجره ی ماشین کیهان رو دیدم . کنار ماشین بنز سیاه رنگش ایستاده بود .از پنجره ی ماشین به من خیره بود . فهمیده بود که بینه من و فرزاد کدورت هست و من واقعا توی بدشانسی اوردن حرف نداشتم !
ماشین از کنارش گذشت و من چشم بسته و به تکیه گاه صندلی تکیه دادم ...
بدتر از این هم مگه می شد ؟ بعد از 7 سال دیدن کیهان چه سودی داشت به جز دق دادن لحظه های من ؟ محسن گفته بود موسس این شعبه شرکت توی ایران به تازگی از فرانسه برگشته و این یعنی کیهان ایران نبوده ؟
پارت های بعدی این رمان فوق العاده رو آنلاین در کانال لاوڪـده سارا دنبال کنید ☺️👇
♣️ 📕 @LoveSara