مشاهده مطالب کانال ðŸƒØ±Ùمـانــڪدهـ ســارا🌧
🬠پاPart30 30
#Part30
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
تکلی٠این بغضه لعنتی Ú©Ù‡ نمی خواست بشکنه هم Ú©Ù‡ کلا معلوم نبود . سر Ùˆ صدای آیدا Ùˆ مژده رو شنیدم . از آرایشگاه رسیده بودن . مادرم خیلی گرÙته Ùˆ غمگین جواب سلام گرم اونا رو داد Ùˆ Ùقط من Ù…ÛŒ دونستم Ú©Ù‡ Ú†Ù‡ خبره !!
ـ عه ، تو اینجایی ؟
بی تÙاوت نگاش کردم . Øدس Ù…ÛŒ زدم بدبختی آیدا هم نزدیکه ØŒ پول هیچ وقت ملاک درستی برای انتخاب نیست ... البته واقعا درست Ùˆ غلط رو نمی شد تشخیص داد ...
مژده در Øالی Ú©Ù‡ خودش رو باد Ù…ÛŒ زد وارد آشپزخونه شد Ùˆ با دیدنم اخم کرد : این اینجا چیکار Ù…ÛŒ کنه؟
آیدا اخم کرد . رابطه صمیمی با هم نداشتیم اما خواهر بود دیگه !
آیدا ـ این اسم داره ...
مژده Ù€ ول Ú©Ù† تو رو خدا ... خدا هم اینو آدم خودش Øساب نمی کنه ... ( رو به من ) پسرمو بغل نگیریا ØŒ دور بمون ازش ...
از آشپزخونه بیرون رÙت Ú©Ù‡ به آیدا نگاه کردم Ùˆ با غیظ Ú¯Ùت : ولش Ú©Ù† خواهره من ... دختره ÛŒ از دماغه Ùیل اÙتاده با اون چونه ÛŒ بدریختش ...
لبخند کجی زدم . مژده از زیبایی واقعا بی نقص بود خصوصا چLoveSara 💋✨