مشاهده مطالب کانال ðŸƒØ±Ùمـانــڪدهـ ســارا🌧
🬠پاPart14 14
#Part14
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
وارد شرکت عظیم آریان شدم . با تعجب به سالن خلوت ورودی نگاه کردم . به جز نگهبان کسی نبود . جایی Ú©Ù‡ همیشه پر بود از کارمندای ایرانی Ùˆ Ùرانسوی ... به سمت نگهبان رÙتم : آقای عزتی ØŒ بقیه کجان ØŸ
Ù€ والا خانوم جان طوÙان اومده ..
ـ چی ؟
ـ برین سالن اجتماعات ، همه اونجان ...
سری تکون داده Ùˆ به سمت جایی Ú©Ù‡ Ú¯Ùته بود Øرکت کردم . در رو هل داده Ùˆ وارد شدم . همه سرپا ایستاده Ùˆ از کسی هیچ صدایی در نمی اومد Ùˆ به طرز باور نکردنی همه Ù†Ùس هاشون رو توی سینه Øبس کرده بودن . Ú©Ù…ÛŒ جمعیت رو کنار زدم Ùˆ به مرکز رسیدم . مردی Ú©Ù‡ پشت به من ایستاده بود Ùˆ عربده Ù…ÛŒ کشید . گوش هاش سرخ شده بودن Ùˆ خط Ùˆ نشون Ù…ÛŒ کشید به زبان Ùرانسوی !
« یه مشت ابله اینجا جمع شدین ØŒ Ú†Ù‡ غلطی Ù…ÛŒ کنین ØŸ چرا باید قرار داده جدیدم دو درصد کمتر از سود پیش بینی شده برای من سود داشته باشه ØŸ من این دو درصد رو از Øلقومتون Ù…ÛŒ کشم بیرون ... اینجا زنگ تÙØ±ÛŒØ Ù†ÛŒØ³Øª ØŒ Ùقط کاره Ùˆ کاره .... »
مردی Ú©Ù‡ کنارش بود سعی داشت اونو آروم کنه اما با عصبانیت به عقب برگشت Ùˆ دور زد . دقیقا مقابل من ایستاد ØŒ Ú¯Ùته هاش توی دهنش ماسید . با چشمای خیره من رو برانداز Ù…ÛŒ کرد . این سکوت یهویی باعث هیاهوی سالن شد Ùˆ اما من ... معلق بودم ØŒ بینه خودم ØŒ خاطره ها Ùˆ همین چند دقیقه ÛŒ پیش توی پیاده رو ....
Ù†Ùسم رLoveSara 💋✨