مشاهده مطالب کانال ðŸƒØ±Ùمـانــڪدهـ ســارا🌧
🬠پاPart3ª 3
#Part3
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
عامل همه ÛŒ این بدبختی ها نور چشم شده بود Ùˆ من هنوز خار چشم بودم .... شاید ابراهیم Ù†Ùرینش رو به اشتباه نشانه رÙته Ùˆ من گریبانگیر این بدبختی شدم ! اما جایی Ú©Ù‡ من ایستاده بودم زمین گرم نبود Ùˆ خوده جهنم بود !
بدنم درد Ù…ÛŒ کرد Ùˆ تنم گر گرÙته بود وسط این زمستون ! زندگی بازیش رو بازم شروع کرده بود .
*
Ù€ Ù…Øسن خواهش کردم ازت ...
پو٠کلاÙÙ‡ ای کشید : بابا لامصب وقتی ساعت کار تا 4 عصره من اضاÙÙ‡ کار از قبر بابام دربیارم برای تو ØŸ مزخر٠نگو جونه آذین ...
بیچاره شده بودم Ùˆ دنبال راه چاره بودم برای Ùرار کردن از پیرمردی Ú©Ù‡ ندیده ترسیده بودم ازش ... باید کمتر جلوی چشم خانواده Ù…ÛŒ بودم . کمتر Ùˆ کمتر ØŒ Ù…Øسن نمی Ùهمید !
Ù€ این شرکت جایی واسه من نداره واسه دو ساعت اضاÙÙ‡ تر موندن ØŸ
Ù…Øسن Ù€ بچه نشو آذین ØŒ اصلا خودت رو دیدی ØŸ اینجا استخدام شدنت هم از صدقه سر همون آیدینه اسکله وگرنه Ú©Ù‡ من استخدامت نمی کردم .
آدما چقدر Ù…ÛŒ تونستن ظالم باشن ØŸ اندازه ÛŒ Ùرزاد ØŸ یا آیدین ØŸ یا Ú©Ùیـ ... لبم روگزیدم ØŒ Øتی Ùکر کردن به اون هم قدغن بود . سعی کردم به روی خودم نیارم Ùˆ بغضه همیشگی رو قورت دادم : باشه ....
از جا بلند شدم Ú©Ù‡ تند Ú¯Ùت : آذین ...
امیدوار نگاهش کردم Ú©Ù‡ Ú¯Ùت : یادته اون شرکته Ú©Ù‡ همین دو Ù‡Ùته ÛŒ پیش قراردادش رو ترجمه کردی ØŸ همون Ùرانسویه Ú©Ù‡ تازه یه شعبه زده توی تهران ....
Ú©Ù…ÛŒ Ùکر کردم . خیلی وقت بود Ú©Ù‡ ØاÙظه Ù… یاری نمی کرد . Ù…Øسن کلاÙÙ‡ بلند شد Ùˆ رو به روم ایستاد : بابا همون Ú©Ù‡ واردات صادرات Ùرش Ù…ÛŒ کنن به کشورای اروپایی قبلا یه دونه شعبه تو اصÙهان داشتن الان اومدن تهران ....
ـ آهان ، همون که LoveSara 💋✨