مشاهده مطالب کانال ðŸƒØ±Ùمـانــڪدهـ ســارا🌧
🔥 پاPart455 455
#Part455
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
Øس میکنم شاهرخ میخنده Ùˆ صداش رو میشنوم : یه زمانی هم آبجی خانومت میگÙت خانومی شده برای خودش !
پوÙÛŒ میکشم : مثل اینکه واقعا از پسه سه تاتون برنمیام ...
شاهرخ Ù€ تو لب تر Ú©Ù† تا جÙتشون رو Ùیتیله پیچ کنم !
شاهین ـ بابا من پسرتما ...
شاهرخ ـ مامانت نبود که توام نبودی ....
پیام بلند قهقهه میزنه Ùˆ من سرخ میشم Ùˆ شاهین Ú¯Ù†Ú¯ میشه ... شاهرخ به روی خودش نمیاره Ùˆ این Øجم از تغییر بعد از ده سال برام جدیده ...
پیام مارو Ù…ÛŒ رسونه Ùˆ خداØاÙظی میکنه . هر سه وارد مجتمع میشیم . هنوز چراغ اتاقه بیژن روشنه Ùˆ امشب به مهمونی نیومده بود . چیزی نمیگم Ùˆ نمی خوام سراغش رو بگیرم . ØªØ±Ø¬ÛŒØ Ù…ÛŒØ¯Ù… یه مدت تنها باشه ...
شاهین با خستگی به اتاق خودش میره Ùˆ من کلیدای خونه رو روی کانتر Ù…ÛŒ ذارم Ú©Ù‡ دستای شاهرخ دور کمرم Øلقه میشه Ùˆ روی شکمم به هم Ù‚ÙÙ„ میشه ... بیخه گوشم زمزمه میکنه : جغجغه مون آرومه Ùˆ دلخور ...
جغجغه Ú©Ù‡ میگه یاد یاسین Ù…ÛŒ اÙتم Ùˆ ناخودآگاه لبخند میزنم Ùˆ میگم : Ùقط دلش گرÙته ازت ...
لبش رو میاره کنار گوشم Ú©Ù‡ در اتاق شاهÛLoveSara 💋✨