مشاهده مطالب کانال ðŸƒØ±Ùمـانــڪدهـ ســارا🌧
🔥 پاPart454 454
#Part454
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
سارا ـ عه ، بابایی ...
توØید از چهارپایه پایین پرید : هیچی نیست عزیزم ØŒ بابات گاهی اتصالی Ù…ÛŒ کنه Ùˆ شکره خدا رد میکنه ...
همه به مسخره و شوخی می زنن و من باز اشکام یادم میره اما تهه دلم هنوز دلخورم ...
شاهرخ اینو Ù…ÛŒÙهمه ... اما با لبخند به بچه ها نگاه Ù…ÛŒ کنه Ùˆ Øدس میزنم خوشØاله Ú©Ù‡ این مدت من این خل Ùˆ چلا به قوله بیژن رو کنارم داشتم !
***********
همه از هتل بیرون میایم و هرکی سوار ماشینه خودش میشه . پیام راننده ی ما میشه ، شاهرخ کنارش میشینه و منو شاهینم پشت سوار شدیم .
شاهین میگه : آقا ماهم یه ماشین بخریم خب !
شاهرخ روش سمته پنجره س و میگه : چی دوست داری بخریم ؟
شاهین ـ مامان از ماشینه عمو بیژن خوشش میاد ... ولی من از اونا که سق٠نداره دوست دارم . دایی اسمش چی بود ؟
پیام از آیینه ی جلو نگاش میکنه و می گه : بابات خودش راسته کاره ماشینه ..
شاهرخ هنوزم نگاهش به بیرونه و میگه : چه رنگی دوست داری شاهین ؟
شاهین ذوق میکنه Ú©Ù‡ نظØLoveSara 💋✨