مشاهده مطالب کانال ðŸƒØ±Ùمـانــڪدهـ ســارا🌧
🔥 پاPart447 447
#Part447
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
سری تکون Ù…ÛŒ دم Ùˆ بی Øوصله میشم تا برم زیر دست آرایشگاه ... خداروشکر این طبقه رو مجزا گذاشتن برای تولده شاهین ... دوست داشتم امشب متعلق به شاهینی باشه Ú©Ù‡ Ùکر Ù…ÛŒ کنه لباس پلیسی بگیره دیگه تولد نداره Ùˆ خبر نداره از این مهمونیه بزرگ با دوچرخه ÛŒ دلخواهش توی پارکینگ Ùˆ اسکیتایی Ú©Ù‡ Ù‡Ùته ÛŒ قبل شیکسته بود Ùˆ Øالا یه جÙته تازه انتظارش رو Ù…ÛŒ کشید ... پسرکم اولین سالی بود Ú©Ù‡ براش تولد Ù…ÛŒ گرÙتم ...
به اتاق 315 رÙتم Ùˆ روی صندلی نشستم . این ایده ÛŒ آرایشگر اومدن Ùˆ آرایش کردن از مهتاب بود Ùˆ زورش Ùˆ دعواش با من از سمیه بود .
نمی دونم چقدر طول کشید . کم کم خواب منو میگیره که صدای آرایشگر میاد : خانوم خانوما خیلی خسته ایا ... پاشو که تموم شد ...
از جا بلند میشم ... آخرین باری Ú©Ù‡ برای آرایشگاه Ùˆ این چیزا رÙته بودم همون خونه ÛŒ شاهرخ برای اون مهمونیه نکبتی بود . Øتی عروسیه سمیه Ùˆ مهتابم آرایشگاه نرÙته بودم .
آرایشگر ـ میگم ، کاش می ذاشتی موهاتو ببندم ...
توجهم سمته موهام میره... تا زانوهام رسیده . خرماییه خیلی روشن ... شاهرخ موهامو دوست داشت ... لبخند Ù…ÛŒ زنم : من همینطوری اتو کشیده Ùˆ شلاقی دوست داØLoveSara 💋✨