مشاهده مطالب کانال ðŸƒØ±Ùمـانــڪدهـ ســارا🌧
🔥 پاPart440 440
#Part440
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
روم رو به سمت پنجره برگردونم Ùˆ Ù†Ùهمیدم Ùراهانی Ú†Ù‡ موقع از اتاق خارج شد . سمیه Ùˆ مهتاب Øر٠میزدن Ùˆ من Ù†Ùهمیدم درباره ÛŒ Ú†ÛŒ Øر٠میزدن ØŸ .... نتیجه ÛŒ آزمایشم تموم Ùکر رو درگیر کرده Ùˆ با خودم از خدا گله Ù…ÛŒ کنم ....
چرا من ؟!؟!
************
ده سال بعد
آخرین شمع رو روشن میکنم Ùˆ کنار بقیه داخل جا شمعی میذارم . گلای پر پر شده رو دور عکسی Ú©Ù‡ روی سنگ Øکاکی شده ØŒ Ù…ÛŒ چینم . هنوزم Ùکر میکنم Ú©Ù‡ هست Ùˆ هوام رو داره . بغض Ù…ÛŒ کنم . بعد از ده سال هنوزم داغش تازه س Ùˆ من به این نتیجه رسیدم Ú©Ù‡ چیزی باعث از یاد بردن عزیز کرده ÛŒ کسی نمیشه ØŒ Øتی مرگ ... خاکم داغی رو Ú©Ù‡ مرگ روی دلت میذاره سرد نمیکنه !
دستی روی تصویر میکشم . بیژن سمت دیگه سنگ قبر میشینه و شیشه گلاب رو برعکس میکنه . اطرا٠سنگ رو میشوره . نگاش می کنم و لبخند می زنم : دستت درد نکنه !
سر بلند میکنه و لبخندم رو با لبخند جواب میده : قابل شما رو نداره خانوم !
صدای پیام رو که بالای سرم ایستاده میشنوم : شاهین بیا دایی ، دور نشو ..
از سر شونه به عقب برمیگردم Ù…ÛŒ بینمش Ú©Ù‡ بالای سنگ قبری سÙید رنگ ایستاده Ùˆ صدا بلند میکنم : شاهین بیا اینجا مامان جان ...
مهتاب ـ خداییش مو نمی زنه با مامانش ، یه سرتق به تمام معنا ...
سمیه نخودی میخنده Ùˆ Ø´Ú©Ù… برآمده Ø´ زیادی توی چشم میزنه . لبخند میزنم Ú©Ù‡ شهباز میگه : Øلال زاده به داییش Ù…ÛŒ ره Ùˆ قطعا با پیامه دره پیت Ùرق نداره ...
پیام Ù€ با سروان مملکت درست Øر٠بزنا ...
لبخندم عمق میگیره Ùˆ کار آدمای این جمع تموم این ده سال این بوده Ú©Ù‡ بغضم رو لبخند بزنم ! چقدر مدیون اونا به Øساب میام . سمیه میگه : ایش ØŒ بچه پررو با بابای بچه Ù… درست Øر٠بزنا ...
شهباز Ù€ ای Ùدای تپلیLoveSara 💋✨